شهید عبدالله خورشیدپور نوبندگانی در نوزدهم مرداد ماه 1362 در منطقه غرب به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
نگاهی به زندگی شهید عبدالله خورشید پورنوبندگانی

نوید شاهد: شهید عبدالله خورشید پور در تاريخ 1339/06/15 در نوبندگان از توابع شهرستان فسا دیده به جهان گشود. 6 ساله بود که در نوبندگان به مدرسه رفت و تا پنجم ابتدایی در آنجا درس خواند و دوره راهنمایی را در فسا گذراند و پس از آن وارد دبیرستان ذوالقدر شد.

او از کودکی عاشق نماز و روزه بود و بعد از دوره دبستان، مشتاقانه برای فراگرفتن امور دینی به مسجد بیت الله می رفت و همه ساله در شب های ماه مبارک رمضان، به فراگیری قرآن می پرداخت.

از افراد ناباب روی گردان بود. جوانی پاک و کم حرف، درستکار و نجیب بود و دوستان فراوانی داشت. از اول انقلاب تا پیروزی انقلاب اسلامی شب و روز در تمام تظاهرات ها شرکت داشت.

وی بعد از اخذ مدرک دیپلم به خدمت سربازی اعزام شد و داوطلبانه برای گذراندن دوره دیده بانی خط مقدم جبهه، به تهران رفت.

پس از گذراندن دوره دیده بانی در تهران و اصفهان، عازم جبهه شد و دیده بانی خط مقدم جبهه در تیپ 4 سراب گردان 807 دسته خمپاره انداز 120 میلی متری را به عهده گرفت.

آن شهید گرانقدر، چند ماهی در جبهه خدمت نمود و سرانجام در تاريخ 1362/05/19 در منطقه غرب به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاک و مطهرش طی مراسم باشکوهی در تاريخ 1362/06/06 در قطعه گلزار شهدای شهرستان فسا به خاک سپرده شد.

ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ

* خاطره از زبان پدر شهيد:

عبدالله در جبهه بود و فرزند بزرگم بر اثر بیماری سرطان درگذشت و همسر و بچه شش ماهش را به جا گذاشت. آن موقع پسرم به مرخصی آمد، تا روز هفتم برادرش پیش ما ماند و ما را دلداری می داد و می گفت: ای کاش برادرم شهید شده بود. مرخصیش تمام شد هنگام رفتن چند قدمی که از ما فاصله گرفت در حالی که مادرش گریه می گرد رو برگرداند با لبخندی که بر لب داشت گفت: برای همیشه خداحافظ، دوباره چند قدمی که رفت باز هم مکث کرد و ایستاد و گفت: حواستان باشد این کوچه را به نام من بگذارید. نگاهی به مادرش کردم و گفتم: این پسر چقدر ساده است. شهید دوباره گفت: حاضرم جانم را فدای امام امت کنم.

چهلمین روز برادرش رسید و ما منتظرش بودیم اما نیامد. تا این که شب خواب دیدم که در یک جمعیت انبوه ایستاده ام آخر صف پشت سر همه بودم، امام عزیزمان در جلو، و عده زیادی از روحانیون در پشت سر ایشان بودند. آنها درست مقابل من ایستادند امام عزیز دو دست خود را از زیر عبا در آورد و به من دست داد روز بعد خواب را برای یکی از معتمدین محل بازگو کردم و ایشان گفتند: کار بزرگی کرده اید. سه روز بعد از این خواب بود که خبر شهادت عبدالله را به من دادند. وقتی جنازه اش را دیدم دستم را به آسمان بلند کردم و گفتم: راضیم به رضای تو و پیشانی فرزندم را بوسیدم و گفتم: پسرم شهادتت مبارک.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده