خاطره ای از شهید والامقام محّمدرضا خالصی
خیلی نگران بودم. بیمارستان خون نیاز داشت. دکتر میگفت باید خون تازه باشد! تلفن سازمان انتقال خون هم اشغال بود.
با تاکسی خودم را رساندم انتقال خون. آن موقع به آن بانک خون میگفتند. از بدشانسی همه نوع خون داشتند غیر از ٌاوی مثبت. فقط یک راه چاره بود.
تا سپاه دویدم. نفس زنان وارد شدم یکراست رفتم توی تلفن خانه. به تلفن چی گفتم: «با بلند گو بگو برای یه مریض بدحال خون اوی مثبت نیازه!». آن بنده خدا هم فوری اعلان کرد. آمدم بیرون صدای پایی شنیدم؛ از پله های پشت دیوار. رضا بود. از خواب بیدار شده بود. گفت:
- کی خون میخواد؟
-من! من خون میخوام!
- برای چی میخوای؟
- یکی از فامیلهام تو بیمارستانه!
- من رفتم. تو بقیه رو بیار!
از در سپاه رفت بیرون. موقعی که رسیدم به انتقال خون، رضا را دیدم که خون داده بود و داشت برمیگشت.
گفت: «خون دادم ولی خون من به درد نمیخوره!».
گفتم: «برای چی؟».
خندید و گفت: «آخه خون من قرمزه!»
شهید محّمدرضا خالصی
برگرفته از خاطره دکتر خسرو جدیدی (همرزم شهید)