خاطرات زیبا از شهید والامقام محمد علی جلالی
وشه ای دنج سجده رفته بود و بلند هم نمی شد. برگشتم تا صبح نیامد. عصر آمد با یک تن پاره پاره .

نماز

«محّمدعلی بسه، آروم بخند! صدات تا هفت سنگر دورتر هم داره می ره».

دست بردار نبود. برایش ژست عصبانیت گرفتم.

«محّمدعلی! می خوام بخوابم. خسته ام. جک هات هم اصلاً خوشمزه نیست».

اما کو گوش بدهکار؟

شب دست هایش می افتاد روی صورتم و نصف شب از خواب می پریدم، اما آن شب از صدای هق هق گریه اش بیدار شدم.

نبود. پیداش کردم. گوشه ای دنج سجده رفته بود و بلند هم نمی شد. برگشتم تا صبح نیامد. عصر آمد با یک تن پاره پاره .

شهید محّمد علی جلال

برگرفته از خاطره محّمد علی صفی (همرزم شهید)

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده