خاطراتی از سردار شهید محمد کاظم شوکت پور
راستش دلم بدجوری برای فاطمه ام تنگ شده! خیلی وقته او را ندیده ام!

... الله اکبر! الله اکبر! یا حسین! یا مهدی!...

گردان ها دسته دسته وارد اروند رود می شدند! و از دور و بر باتلاق ها عبور می کردند. وقتی آخرین گروه از رزمندگان در حال عبور از کنار باتقلاها بودند، ناگهان دو سه نفر با یکدیگر فریاد کشیدند: «کمک! کمک! کمک! ...»

حسن شوکت پور و علی عزیزی که روی پل نفر بر بودند، رو به صداها برگشتند. دو سه نفر از رزمندگان در باتقلاها گیر کرده و در حال غرق شدن بودند!

حسن فریاد زد:«سعی کنید برگردید به عقب تر! ... نه! از اون طرف نه! به سمت چپ!»

شوکت پور پس از گفتن این حرف ها به طرف آنان دوید. عزیزی هم پشت سرش بود. به انها که رسیدند کمکشان کردند تا از داخل باتلاق نجات پیدا کنند. فقط یک نفر از رزمندگان درون باتلاق ماند و هر کاریمی کرد نمی توانست خود را به آن سمت که حسن می گفت بکشاند و هر لحظه بیشتر در باتلاق فرو می رفت و فریاد می کشید: «کمک!کمک!»

هیچ کس نمی توانست کاری بکند! هر کس می خواست به ان رزمنده کمک کند، حتما خودش هم به خطر می افتاد. حسن گفت: «خودت را به اون سمت بکشون!»

-نمی تونم!

-چرا می تونی! می تونی!

آن رزمنده داد می زد: «من نمی خوام این جوری بمیرم!»

حسن خود را به طرف او کشید:«نمی میری! اون جوری نمی میری!»

-چرا دارم می میرم! دارم غرق می شم! من دوست ندارم این جوری بمیرم! دوست دارم رو به روی دشمن بمیرم! روی میدون مین بمیرم! می خوام تکه تکه بشم! می خام آتش بگیرم! جزغاله بشم ولی دوست ندارم این جوری توی باتلاق فرو برم! کمک ... کمک!

حسن شوکت پور سوار بر قایقی که عزیزی و بچ های دیگر برایش جور کردند شد و دو سه دور توی آب زد تا توانست با هزاران مشکل خود را به باتلاقبرساند و او را نجات دهد، او را که نجات داد و سوار قایق کرد، غریو شادی و بانگ تکبیر بچه ها به آسمان رسید: «الله اکبر ! الله اکبر ...»

-درود بر رزمنده مسلمان ! .... الله اکبر ...

حسن به کنار بچه ها که رسید، همه او را در آغوش کشیدند و سر و صورتش را غرق در بوسه کردند ....

حسن اول آن رزمنده را که توان حرکتی نداشت به دوش کشید و از قایق به کنار ساحل برد سپس برگشت و همراه عزیزی و بچه های دیگر پتوها و سایر وسایلی را که درون قایق ها بود به کنار ساحل مکنتقل کرد.

بعد ازاتمام این کارها به سرکشی از دسته ها گردان های مختلف که اماده عملیات بودند- پرداخت و به اشکال گوناگون روحیه آنها را تقویت و شوق جهاد فی سبیل الله را در دل آنان صد چندان کرد!

-طوری که از هرجا می گذشت، رزمندگان، دسته دسته دعای فتح و پیروزی می خواندند:«اللهم قو علی خدمتک جوارحی!»

و ...

-هرکه دارد هوس کرببلا، بسم الله!

-هرکه دارد سر همراهی ما بسم الله! ...

و ....

اروند در ان لحظات چنان عرق در زمزمه های خداطلبانه رزمندگان اسلامبود که سر از پای نمی شناخت! اروند غرق در شور و سرور قد و قامت رزمندگان و غرق در نور و سرود بود! اروند در حضور رزمندگان اسلام طراوات و تازگی شگفتی پیدا کرده بود.

حسن شوکت پور به سنگر فرماندهی لشکگر که رسید، دلش لرزید. لحظه ای جلو سنگر ایستاد و حسین را - «حسیم خرازی»را-تماشا کرد. شوکت ور هر وقت حسین را می دیدف هر وقت به او فکر می کرد، هر وقت آرامش، اراده و سرعت عمل شگفت انگیز کارهای این فرمانده دلاور سپاه اسلام را می دید، غرق در حیرت می گردید.

حسین خرازی به تنهایی یک لشگر بود. قدرت و شوکتی ستودنی داشت. تند وتیز و دقیق و هوشیار بود. همه چیز را با اندک اشاره ای درمی یافت و بهترین تصمیم را در کوتاه ترین زمان می گرفت.

-بیا تو!

حسن داخل سنگر شد:

-سلام!

-علیک السلام برادر شوکت پور، خسته نباشی! چه خبر؟

-مختصر این که منطقه عملیاتی را به دقت شناسایی کردیم.

وضعیت نیروها در مجموع به نفع ما است، اما تجهیزات دشمن فوق العاده زیاد و نیز بسیار پیچیده است!

-وضع نفراتشون چطوره؟

-یک لشگر گارد وارد منطقه کرده اند و ان ها را دسته های مختلف تقسیم شده و در منطقه پخش شده اند و قصد نفوذ به داخل خطوط ما را دارند!

-مطمئنی؟ ...

-بله!

حسین لحظه ای فکر کرد و سپس گفت:«سریعا باید منطقه را پاکسازی کنیم! نظر شما چیه؟»

-من هم فکر می کنم را دیگری نداریم!

حسین گفت:«شما برو نیروها را آماده کن!»

-بسیار خوب! خداحافظ!

-خدانگهدار

حسن مصمم و شاداب از سنگر فرماندهی بیرون رفت. به گردان ها و دسته های مختلف سر زد. همه را مجددا سازماندهی کرد و اندکی بعد با فرمانی که از سوی فرماندهی لشگر صادر گشت، حمله ساه اسلام برای پاکسازی «منطقه فاو» شروع شد.

در این پاکسازی، رزمندگان اسلام شجاعانه از مواضع خویش دفاع کرده و تمام نقشه های نفوذی دشمن را خنثی ساختند.

در این عملیات حسن شوکتپ.ر پیشاپیش دیگران با دشمن می جنگید. هر لحظه منطقه جدیدی را پاکسازی می کرد و همچنان پیش می تاخت که ناگهان چشمش به چند عراقی افتاد که از یک سنگر دسته جمعی بیورن آمدند.

عراقی ها دستهایشان را بالا اوردند و فریاد زدند:«دخیل یا خمینی! دخیل یا خمینی!»

-انا مسلم! انا مسلم!

حسن شوکت پور گفت:«الله اکبر!»

و به طرف آنها رفت!

-برادر شوک پور! برادر ..

حسن به طرف صدا برگشت. «جواد آبکار» بود که او را صدا می زد. پرسید:«بله!»

-مواظب باش!

-مواظب چی باشم برادر؟ اینا تسلیم شده ان! می بینی که دستاشون بالاست! و اسلحه ای هم ندارن!

حسن شوکت پور این را گفت و اسلحه به دست جلوتر رفت تا از اسرای عراقی استقبال کند. تا به انها امان بدهد! تا بر زخم های آنها مرهم بگذارد! تا به لبان تشنه آنها آبی برساند و آنان را بر رفتار و گفتار خویش از ظلمت جهل برهاند. حسن به شوق می رفت. لبخند بر لب و آغوش گشوده می رفت که ناگهان رگباری در هوا شلیک شد و ان هم درست از داخل سنگر عراقی هایی که دستهایشان را به عنوان اسیر بالا برده بودند و دقیقا همزمان با ان شلیک، خمپاره ای هم در آن نزدیکی منفجر شد و یکی دو تا ترکش آن به پشت حسن شوکت پور خورد و او را به زمین انداخت.

حسن که افتاد، جواد آبکار به طرف او دوید و پس از او دیگران هم به طرف حسن دویدند و او را زا زمین بلند کردند. حسن، شهید نشده بود، زخمی بود. بی هوش بود ...

او را به بیمارستان بردند ... روزها و هفته ا گذشت. بیهوش شدن ها و به هوش امدن ها. ترس و اضطراب ها و .. همه را سرافرازانه از سر گذراند در حالی که روحیه اش ذره ای سست نشد و تزلزل نپذیرفت! ..

برادر یبزرگ حسن، محمد شوکت پور پیشانی برادر را که بوسید،اشک در چشمانش حلقه ز و بغض کرده پرسید:«چطوری برادر؟»

حسن به او نگاه کرد و لبخند زنان گفت:« می بینی که! خوبم! خوب خوب! »

-الحمدالله!

-بچه ها چطورند؟ خورشید و فاطمه زهرای من؟

محمد همانطوزر بغض کرده گفت که:«خوبند! خورشید را هنوز خبر نکرده ایم! گفتم اول ببینموضعت چطور می شود بعد او را یک جوری خبر کنیم!»

حسن گفت:«خبر کردن خورشید که این همه تشریفات لازم ندارد! تلفن را برمی داشتی و به او زنگ می زدی و می گفتی: زن داداش حسن رفته به مرخصی! یعنی نه! خودش هنوز نرفته! فعلا فقط پاهاش رفته اند به مرخصی! رفته اند به استراحت! می گفتی توی دوره بچگی و نوجوانی حسن به قدر کافی از چاهاش کار کشیده، به قدر کافی این ور و ان ور دویده!حالا لازم بود این پاها که انگار خسته شده بودند یک مدتی استراحت کنند! این بود که ترکش آمد خورد به کمر حسن آقا و او قطع نخاع شد و پاهایش از حرکت ایستاد، اما قلبی هنوز کارمی کنه! چمش هنوز کار می کنه! فکرش هنوز کار می کنه و زبانش هنوز از حرکت نمانده و با همه این ابزار، با همه وجودش هنوز هم میخواد از انقلاب و از اسلام و از خط امام عزیزش دفاع کنه! ...»

بهش می گفتی حسن می گه دشمن فقط اهامو گرفت،اما بقیه اعضای بدنم هنوز کاملا سالمه و تا وقتی که اون ها را هم فدای اسلام، فدای انقلاب و فدای خمینی عزیزم نکنم، قصد رفتن به مرخصی را ندارم! ....»

بغض محمد ترکید و بی ملاحظه این و ان های های گریست و بر سر و صورت حسن بوسه ها زد ...

حسن گفت: «خوب شد تو اومدی و یک کم برام آبغوره گرفتی وگرنه نمی دونستم امروز ناهارم را با چی بخورم!»

و دوباره لبخند زد.

محمد گفت:«تو را به خدا این قدر سر به سرم نگذار!»

حسن خیلی جدی گفت:«سر به سرت نمی گذارم داداش! این حرفها واقعا حرف دلمه! من اگر غصه هم بخورم فقط عصه ام از این جهته که چرا دیگه نمی تونم توی عملیات شرکت کنم؟ چرا نمی تونم به دنبال دشمن توی دشت و کوه و بیابان بدوم و مستقیما با او بجنگم؟ آره غصه ام به خاطر این جور چیزهاست. وگرنه پاها رامی خوام چه کار:

«سر که نه در راه عزیزان بود

بارگرانی ست کشیدن به دوش!»

به من می گن جانباز 70! شده ام و من از این غصه نیم خورم که چرا جانباز صد در صد نیستم! چرا نیمی از من رفته و نیم دیگر وجودم باقی مانده است؟

لابد هنوز لیاقتش را پیدا نکرده بوده ام! لابد هنوز خانه شیطان بوده است؟ خانه دیو نفس؛ که خداوند مرا پیش خودش دعوت نکرده است، آره! من هنوز لیاقت شهادت پیدا نکرده ام! منهنور باید با شیطان نفس، با دیو درون بجنگم تا دلم از نور معرفت الهی روشن بشه، آره:«دیو چو بیرون رود، فرشته درآید!»

حسن شوکت پور همچنان حف می زد و محمد- برادر بزرگترش- مبهوت مانده بود که حسن کی این همه مطلب یاد گرفته و چگونه می تواند این قدرراحت و موثر صحبت کند؟ حسن که در تمام طول زندگی اش یا همیشه در حال کار کردن بوده و یاهمیشه در جبهه و جهان ، کی فرصت کرده است که این همه مطالعه کند تا این قدر آگاه شود. محمد که تحصیل کرده و لیسانس گرفته بود، در برابر دانش، اکاهی و اعتقاد برادر کوچکترش حسن که تقریبا تحصیلاتی نداشت، احساس کوچکی می کرد.

-خب، حالا چه کار کنم؟

-در چه مورد؟

-هخمین قضیه خبر کردن خورشید و پدر و مادر؟

-هیچی زنگ بزن و بدون این که اون ها را نگران کنی، بگو یک سری به بیمارستان بزنند!

-کی زنگ بزنم؟

-هرچه زودتر، بهتر...

و ادامه داد:«راستش دلم بدجوری برای فاطمه ام تنگ شده! خیلی وقته او را ندیده ام! طفلک خورشید، ورش داشتم با خودم آوردمش به منطق که مثلا حداقل هفته ای سه-چهار شب را پیش اون و دخترم باشم! اما باورت می شه حدود بیست روزه نتونستم به خونه ام سر بزنم! خدا کنه مریض نشده باشند! هم هوا سرده و هم اون طفلکی ها امکانات درست و حسابی ندراند... آره تلفنبزن همین آلان برو سراغشون و بیارشون اینجا ... به خورشید بگو جون اون و جون فاطمه زهرا ...»

محمد گفت:«چشم داداش می گم! همین الان می رم تلفن می کنم. بعدش هم خودم می رم سراغش و می آرمش این جا تو را ببینه!»

-خدا خیرت بده! ... خداحافظ!

-خداحافظ داداش من رفتم!

-به سلامت!

-مواظب خودت باش!

-مواظبم!


منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان / برگرفته از کتاب حدیث آرزومندی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده